سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پادشاه خوبی ها

خاطرات روز شیرینی که تلخ بود یکشنبه 88/4/28 ساعت 6:25 عصر
سلام دوستان عزیز

این بار با یک داستان واقعی در مورد دختران فراری که یکی از معزلات اساسی جامعه ی ماست در خدمت شما هستم و داستانی رو که تعریف می کنم برای خودم پیش اومده :
 

در یکی از روزای قشنگ بهار بود که با دوتا ازدوستان تصمیم گرفتیم که بریم دریا ، ساعت حدود 15 بود که راه افتادیم و بعد از نیم ساعت تو راه بودن رسیدیم ، بعد از کمی استراحت دوستان گفتن بریم تو آب ما هم گفتیم چشم و تو سه سوت پریدیم توی اب ( جاتون خالی کلی خوش گذشت ) خلاصه بعد از کلی توی آب بودن و تفریح و فوتبال توی آب (آخ اگه بدونید چه حالی میده ) وقتی که حسابی خسته شدیم از آب اومدیم بیرون و کنار ساحل نشستیم همینطور که نشسته بودیم من به یکی از دوستام گفتم ببین ساعت چنده که اون ساعت رو 19.30 اعلام کرد ، همینطور که نشسته بودیم و به فرو رفتن خورشید به داخل موج های دریا نگه می کردیم یکی از بچه ها گفت بریم قدم بزنیم که اولش من و اون یکی رفیقم کلی بهونه آوردیم که ای بابا ما الان خسته ایم و حال نداریم و خلاصه از این مدل بهونه ها ولی کم کمک ما رو هم پایه کرد که بریم قدم بزنیم و رفتیم اگه شما اومده باشین بابلسر می دونید که ساحل بابلسر پلاژبندی شده من هم هر وقت میرم اونجا میرم پلاژ 3 نمیدونم چرا ولی از این پلاژ خوشم میاد خوب ولش بریم سر موضوع خودمون. می گفتم که رفتیم قدم بزنیم ما از پلاژ 3 راه افتادیم به سمت پلاژ 1 همینطور که می رفتیم کلی می گفتیم و می خندیدیم به پلاژ 2 که رسیدیم دو تا دختر به نظر 17یا18 ساله رو دیدیم که روی یکی از آلاچیق های کنار ساحل نشسته بودن و مشغول قلیون کشیدن بودن و کلی هم شیطنت می کردن بعد از دیدن این صحنه رفیقم گفت ببین دختره با این سنش داره قلیون می کشه همینطور درحال صحبت بودیم که اون یکی دوستم گفت احتمالا این دخترا فرار کردن من و اون یکی رفیقم که به رگ غیرتمون بر خورده بود افتادیم رو سرش که چرا وقتی در مورد چیزی مطمئن نیستی انقدر راحت در موردش اظهار نظر می کنی که اون هم معذرت خواهی کرد ولی روی حرفش باقی موند همینطور که حرف می زدیم دیدیم که دوباره رسیدیم به پلاژ 2 ودیدیم که اون دوتا دختر هنوز اونجا نشستن اینجا بود که من هم به شک افتادم  چون هم تنها بودن و هم اینکه هوا تاریک شده بود و دیگه ساعت شده بود 21 رفیقم گفت اگه فرار کرده باشن چی ؟ امشب رو میخوان چی کار کنن اخه تو این دوره زمونه ماها که پسریم شب رو بیرون نمیخوابیم بس که خطرناکه ! چه برسه به اینا که دخترن .
اینجا بود که من گفتم بریم کمکشون کنیم ، رفیقام گفتن اخه ما چه کمکی می تونیم بکنیم من هم گفتم که بریم باهاشون صحبت کنیم شاید برگشتن خونشون اونها هم قبول کردن و رفتیم تو آلاچیق کناریشون نشستیم ولی هیچ کدوم ما رومون نمی شد بریم جلو و صحبت کنیم خلاصه یه پنج دقیقه ای به همین صورت گذشت که دیدیم دخترا از جاشون بلند شدن و رفتن به سمت قایقی که کنار ساحل بود و سوارش شدن و رفتن ولی ساک و وسیله هاشون رو نبردن اینجا بود که رفیقم گفت ولش کنین بیاین بریم ولی من و اون یکی دوستم مخالفت کردیم و گفتیم بمونیم تا برگردن و اون هم تسلیم ما شد ، همینطور نشسته بودیم و بازی میکردیم که دیدیم بعد از 20 دقیقه دخترا برگشتن وقتی برگشتن باز هم مثل قبل هیچ کدوم از ما سه نفر رومون نمیشد بریم جلو و صحبت کنیم خلاصه همینطور نشسته بودیم که یهو باد کلاه یکی از دخترا رو صاف انداخت جلو پای ما و اینجا بود که دوستم مجید کلاه رو از رو ی ماسه ها برداشت و داد به من و گفت برو جلو ( اخه من از دوستام پرروترم ) من هم رفتم جلو و گفتم ببخشید خانوما میشه چند لحظه مزاحمتون بشم ، پیش خودم گفتم الانه که ضایعم کنه ولی اشتباه فکر کردم و اونا گفتن بفرمایید ،من هم که تا حالا از این کارا نکرده بودم داشتم سکته می کردم و نمی دونستم چی بگم اما هر طوری بود بعد از نیم ساعت گفت و گو وکلی اصرار از من که فرار کردین و انکار از اونا که نه ما اومدیم خونه ی خالمون ولی خونشون رو گم کردیم و موبایلامون رو هم دزدیدن که کم کم از زیر زبونشون کشیدم که اهل تهران هستن و همون روز صبح فرار کردن و اومدن شمال و یکیشون به خاطر اینکه خانوادش اونو به پسر مورد علاقش که اومده بود خواستگاریش نداده بودن فرار کرد (این رو هم بگم که دختر بیچاره همینطور که داشت تعریف می کرد مثل ابر بهار گریه می کرد و در ضمن پشیمون هم بود ) و اون یکی هم به خاطر اینکه وقتی ارایش می کرد باباش بهش گیر میداد فرار کرده بود.
از همه مهمتر این بود که یکی 15 ساله ویکی دیگه 16  ساله بود خلاصه بعد کلی نصیحت و حرف زدن که نباید فرار می کردین و هنوز هم دیر نشده و از این مدل حرفا بود که بلاخره راضی شدن برگردن تهران خونه هاشون ( نا گفته نمونه که تنها نمیتونستم راضیشون کنم و با کمک دوستم مهدی موفق شدم راضیشون کنم ).
 
 

اما نمیدونستیم ترمینال بابلسر کجاست پس تصمیم گرفتیم تا شهر خودمون ببریمشون و از اونجا بفرستیمشون برن . وقتی به ترمینال شهرمون رسیدیم شماره ی خونه ی اونا رو گرفتیم و زنگیدیم و با والدینشون که خیلی نگران بودن صحبت کردیم و گفتیم بیان ترمینال دنبالشون واز طرف دیگه با راننده ی اتوبوس صحبت کردیم که تا والدینشون نیومدن دنبالشون اجازه نده دخترا از اتوبوس پیاده بشن  ....
خلاصه بعد از 10 دقیقه که اتوبوس پر شد و حرکت کرد ما هم با خیال راحت سوار ماشینمون شدیم و تازه ساعت 1.30 صبح رفتیم ساندویچی تا شام بخوریم.
 
 
 
خب دوستان بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
نظر یادتون نره
موفق باشین
خدانگهدار

نوشته شده توسط: داداش محمد


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
46417


:: بازدیدهای امروز ::
4


:: بازدیدهای دیروز ::
6



:: درباره من ::

پادشاه خوبی ها

:: لینک به وبلاگ ::

پادشاه خوبی ها


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[2] .



::( دوستان من لینک) ::

عاشق آسمونی
بندیر
پر پرواز
PARANDEYE 3 PA
فانوسهای خاموش
حامیان گفتمان امام و انقلاب
BABI 1992
.: شهر عشق :.
نور
گروه اینترنتی جرقه داتکو
خط سوم
*×*..اگه باحالی بیا تو..*×*
وحیده
صل الله علی الباکین علی الحسین
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
مذهب عشق
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
سایه ی همیشگی من
سر زمین عجایب
هوای بارانی
زندگی برای لحظه حال
زنده دلان بیدار
دنیای واقعی
● باد صبا ●
نیار یعنی آرزو
حدیث نفس
عشق الهی
علمی
گر از نگاه مست تو عکس فتد به جام ما...

:: لوگوی دوستان من ::









































:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو